درباره وبلاگ

به وبلاگ ما خوش اومدين،لطفا از صفحات ديگر هم بازديد كنيد...
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 206
بازدید کل : 41217
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


كد موسيقي براي وبلاگ

سیمای عشق
یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 13:29 ::  نويسنده : sajjad&zahra        

روزي روزگاري نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد
او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظاميان بودند و گویا هميشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!”
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگي شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو يك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”
شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسير تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “وصيت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”
کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای تو از يكنواختي خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد



یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 13:27 ::  نويسنده : sajjad&zahra        

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسيدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مكان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست

که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاري کند . جوان فرصتي برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

 

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسايل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگي دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))



یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 13:23 ::  نويسنده : sajjad&zahra        


یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکوییت نیز خرید.او بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکوییت و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.وقتی که او نخستین بیسکوییت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوییت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او یک بیسکوییت برمیداشت مرد هم این کار را میکرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش دهد.وقتی که تنها یک بیسکوییت باقی مانده بود پیش خود فکر کرد:حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟مرد آخرین بیسکوییت را نصف کرد و نصفش را خورد.این دیگه خیلی پررویی میخواست!او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوارشدن به هواپیماست آن زن کتابش را بست و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعیام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل ساکش برد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوییتش آنجاست باز نشده و دست نخورده.خیلی شرمنده شد!!! از خودش بدش آمد یادش رفته بود که بیسکوییتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکوییت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون آنکه عصبی شود و متاسفانه دیگر زمانی برای تشکر و عذرخواهی نبود

 

چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند...

 

سنگ...پس از رها کردن

 

حرف...پس از گفتن

 

موقعیت...پس از پایان رفتن

 

و زمان... پس از گذشتن

 

 

 

 



یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 13:21 ::  نويسنده : sajjad&zahra        

کاش وقتی زندگی فرصت دهد

 گاهی از پروانه ها یادی کنیم

کاش بخشی از زمان خویش را

وقف قسمت کردن شادی کنیم

کاش وقتی آسمان بارانی است

از زلال چشم هایش تر شویم

وقت پاییز از هجوم دست باد

کاش مثل پونه ها پرپر شویم

کاش دلتنگ شقایق ها شویم

به نگاه سرخشان عادت کنیم

کاش شب وقتی که تنها میشویم

با خدای یاس ها خلوت کنیم

کاش گاهی در مسیر زندگی

باری از دوش نگاهی کم کنیم

فاصله های میان خویش را

با خطوط دوستی مبهم کنیم

کاش مثل آب مثل چشمه سار

گونه نیلوفری را تر کنیم

ما همه روزی از اینجا میرویم

کاش این پرواز را باور کنیم

کاش با حرفی که چندان سبز نیست

قلب های نقره ای را نشکنیم

کاش هرشب با دو جرعه نور ماه

چشم های خفته را رنگی زنیم

کاش بین ساکنان شهر عشق

رد پای خویش را پیدا کنیم

کاش با الهام از وجدان خویش

یک گره از کار دلها وا کنیم

کاش رسم دوستی را ساده تر

مهربان تر آسمانی تر کنیم

کاش در نقاشی دیدارمان

شوق ها را ارغوانی تر کنیم

کاش اشکی قلبمان را بشکند

با نگاه خسته ای ویران شویم

کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند

ما به جای ابرها گریان شویم

کاش وقتی آرزویی میکنیم

از دل شفاف مان هم رد شود

مرغ آمین هم از آنجا بگذرد

قلب های تیره را روشن کند

 

 



چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:دوست,,,,,, :: 1:11 ::  نويسنده : sajjad&zahra        

وقتی تو پیروز می شی من با غرور به همه میگم: 

هی این دوست منه!!!!

 

ولی وقتی می بازی کنارت میشینم و میگم:

هی من دوست توام!!!



سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 13:41 ::  نويسنده : sajjad&zahra        


 

آنكه چشمان تو را اين همه زيبا كرد كاش  از همان روز اول فكر دل ما ميكرد

يا نميداد به تو اين همه زيبايي را يا مرا در غم عشق تو شكيبا ميكرد    

eyes,beautiful eyes,smokey eyes,eyes colors,eyes pics,how to smokey eyes.http://www.fashiondhamaka.com



سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 13:40 ::  نويسنده : sajjad&zahra        


 

وقتي خواستم زندگي كنم راهم را بستند

 

 

 وقتي خواستم ستايش كنم گفتند خرافات است

 

 

 وقتي خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است

 

 

 وقتي خواستم گريستن گفتند دروغ است

 

 

وقتي خواستم خنديدن گفتند ديوانه است

 دنيا را نگه داريد ميخواهم پياده شوم



سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 13:36 ::  نويسنده : sajjad&zahra        


 

اكنون تو بامرگ رفته اي  و من اينجا  تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامي به تو نزديك تر ميشوم

 

 

اين است زندگي كه با هر نفس ما را به مرگ نزديكتر ميكند



سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 13:34 ::  نويسنده : sajjad&zahra        


 

وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها ميكنه پرهاش سفيده اما قلبش سياه

 

 

اينه هم نشيني با بدان

 

 

 

 

 

اگر قادر  نيستي خود را بالا ببري همانند سيب باش تا با افتادنت انديشه اي را بالا ببري

 

 

 

 

 

بر سه چيز تكيه نكن غرور دروغ عشق

 

 

انسان با غرور ميتازد با دروغ ميبازد و با عشق جان ميسپارد

 

 

 

برايت دعا ميكنم كه اي كاش خدا از تو بگيرد هر آنچه را كه خدا را از تو ميگيرد

 



سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 13:31 ::  نويسنده : sajjad&zahra        

 بسم تعالي

من يك دختر هجده ساله ام كه به خوبيها و ذيبايي ها عشق ميورزم زندگي را زيبا ميدانم و عشق را ثمري مقدس كه از محبت ميرويد.

روذي دچار اشتباهي بزرگ شدم و اين اشتباه بزرگ را تا يك سال با خود داشتم و حتي پس از آنكه به اين خطا پي بردم آنرا اصلاح نكردم من با پسري ايجاد دوستي كردم كه اولين رابطه من با جنس مخالف بود به دليل كنجكاوي  و يا حتي عقب نماندن از دوستاني كه هر كدام با پسري دوست بودند به اين رابطه اي كه جز تباهي سودي نداشت ادامه دادم تا زماني كه عشق من تبديل به نفرت و عشق او تبديل به جنون شد.

من به او بد كردم و او در آستانه ي تلافي  من او را رها كردم و قلب مملوء از عشق و عطوفت او را شكستم.او به اميد ازدواج تن به اين دوستي داده بود ولي من

او مرا دوست داشت ولي من...

اما حالا كه عشق او فروكش كرده و جنون جاي آن عشق پاك را گرفته اوطالب دو چيز است :با من بودن و زندگي با مني كه دوستش ندارم يا اينكه اگر مال او نشدم بي او زندگي خوشي نداشته باشم .

اكنون من همان حالي را دارم كه او پس از جدايي از من داشت دلم هواي زنده نبودن ميكند ديگر نميخواهم نفس بكشم چندين بار دست به خودكشي زدم اما جراءت ندارم وقتي كه ميدانم قرار است زندگي من به دست كسي كه زماني همه كس من بود داغون شود زنده ماندن را چه سودي ست.

من دل او را شكستم ولي او ميخواهد من در خانواده جايي نداشته باشم.

گاهي كه در خيابان راه مي روم مدام به پشت سر نگاه ميكنم كه نكند قصد جانم را كرده باشد شبها خوابهاي پريشان ميبينم از زندگي خوف دارم ترس تمام وجودم را قرا گرفته

من خود را در پس جاده اي خوف برانگيز و سياهي كه انتها ندارد ميبينم.