آخرین مطالب نويسندگان
|
سیمای عشق
یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 13:29 :: نويسنده : sajjad&zahra
روزي روزگاري نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : sajjad&zahra
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسيدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد. جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت . روزی گذر پادشاه بر مكان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست
که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاري کند . جوان فرصتي برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسايل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ )) جوان گفت: (( اگر آن بندگي دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ )) یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 13:23 :: نويسنده : sajjad&zahra
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکوییت نیز خرید.او بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکوییت و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.وقتی که او نخستین بیسکوییت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوییت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او یک بیسکوییت برمیداشت مرد هم این کار را میکرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش دهد.وقتی که تنها یک بیسکوییت باقی مانده بود پیش خود فکر کرد:حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟مرد آخرین بیسکوییت را نصف کرد و نصفش را خورد.این دیگه خیلی پررویی میخواست!او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوارشدن به هواپیماست آن زن کتابش را بست و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعیام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل ساکش برد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوییتش آنجاست باز نشده و دست نخورده.خیلی شرمنده شد!!! از خودش بدش آمد یادش رفته بود که بیسکوییتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکوییت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون آنکه عصبی شود و متاسفانه دیگر زمانی برای تشکر و عذرخواهی نبود
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند...
سنگ...پس از رها کردن
حرف...پس از گفتن
موقعیت...پس از پایان رفتن
و زمان... پس از گذشتن
یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 13:21 :: نويسنده : sajjad&zahra
کاش وقتی زندگی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم کاش وقتی آسمان بارانی است از زلال چشم هایش تر شویم وقت پاییز از هجوم دست باد کاش مثل پونه ها پرپر شویم کاش دلتنگ شقایق ها شویم به نگاه سرخشان عادت کنیم کاش شب وقتی که تنها میشویم با خدای یاس ها خلوت کنیم کاش گاهی در مسیر زندگی باری از دوش نگاهی کم کنیم فاصله های میان خویش را با خطوط دوستی مبهم کنیم کاش مثل آب مثل چشمه سار گونه نیلوفری را تر کنیم ما همه روزی از اینجا میرویم کاش این پرواز را باور کنیم کاش با حرفی که چندان سبز نیست قلب های نقره ای را نشکنیم کاش هرشب با دو جرعه نور ماه چشم های خفته را رنگی زنیم کاش بین ساکنان شهر عشق رد پای خویش را پیدا کنیم کاش با الهام از وجدان خویش یک گره از کار دلها وا کنیم کاش رسم دوستی را ساده تر مهربان تر آسمانی تر کنیم کاش در نقاشی دیدارمان شوق ها را ارغوانی تر کنیم کاش اشکی قلبمان را بشکند با نگاه خسته ای ویران شویم کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند ما به جای ابرها گریان شویم کاش وقتی آرزویی میکنیم از دل شفاف مان هم رد شود مرغ آمین هم از آنجا بگذرد قلب های تیره را روشن کند
وقتی تو پیروز می شی من با غرور به همه میگم: هی این دوست منه!!!!
ولی وقتی می بازی کنارت میشینم و میگم: هی من دوست توام!!! سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 13:40 :: نويسنده : sajjad&zahra
وقتي خواستم زندگي كنم راهم را بستند
وقتي خواستم ستايش كنم گفتند خرافات است
وقتي خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است
وقتي خواستم گريستن گفتند دروغ است
وقتي خواستم خنديدن گفتند ديوانه است دنيا را نگه داريد ميخواهم پياده شوم سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 13:36 :: نويسنده : sajjad&zahra
اكنون تو بامرگ رفته اي و من اينجا تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامي به تو نزديك تر ميشوم
اين است زندگي كه با هر نفس ما را به مرگ نزديكتر ميكند سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 13:34 :: نويسنده : sajjad&zahra
وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها ميكنه پرهاش سفيده اما قلبش سياه
اينه هم نشيني با بدان
اگر قادر نيستي خود را بالا ببري همانند سيب باش تا با افتادنت انديشه اي را بالا ببري
بر سه چيز تكيه نكن غرور دروغ عشق
انسان با غرور ميتازد با دروغ ميبازد و با عشق جان ميسپارد
برايت دعا ميكنم كه اي كاش خدا از تو بگيرد هر آنچه را كه خدا را از تو ميگيرد
سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 13:31 :: نويسنده : sajjad&zahra
بسم تعالي من يك دختر هجده ساله ام كه به خوبيها و ذيبايي ها عشق ميورزم زندگي را زيبا ميدانم و عشق را ثمري مقدس كه از محبت ميرويد. روذي دچار اشتباهي بزرگ شدم و اين اشتباه بزرگ را تا يك سال با خود داشتم و حتي پس از آنكه به اين خطا پي بردم آنرا اصلاح نكردم من با پسري ايجاد دوستي كردم كه اولين رابطه من با جنس مخالف بود به دليل كنجكاوي و يا حتي عقب نماندن از دوستاني كه هر كدام با پسري دوست بودند به اين رابطه اي كه جز تباهي سودي نداشت ادامه دادم تا زماني كه عشق من تبديل به نفرت و عشق او تبديل به جنون شد. من به او بد كردم و او در آستانه ي تلافي من او را رها كردم و قلب مملوء از عشق و عطوفت او را شكستم.او به اميد ازدواج تن به اين دوستي داده بود ولي من… او مرا دوست داشت ولي من... اما حالا كه عشق او فروكش كرده و جنون جاي آن عشق پاك را گرفته اوطالب دو چيز است :با من بودن و زندگي با مني كه دوستش ندارم يا اينكه اگر مال او نشدم بي او زندگي خوشي نداشته باشم . اكنون من همان حالي را دارم كه او پس از جدايي از من داشت دلم هواي زنده نبودن ميكند ديگر نميخواهم نفس بكشم چندين بار دست به خودكشي زدم اما جراءت ندارم وقتي كه ميدانم قرار است زندگي من به دست كسي كه زماني همه كس من بود داغون شود زنده ماندن را چه سودي ست. من دل او را شكستم ولي او ميخواهد من در خانواده جايي نداشته باشم. گاهي كه در خيابان راه مي روم مدام به پشت سر نگاه ميكنم كه نكند قصد جانم را كرده باشد شبها خوابهاي پريشان ميبينم از زندگي خوف دارم ترس تمام وجودم را قرا گرفته … من خود را در پس جاده اي خوف برانگيز و سياهي كه انتها ندارد ميبينم.
|
|||||||||||||||||
|